در انشقاق عرش، از روزنه ای گشاده به سمت فرش، رحمت خداوندی بر انسان نازل شد. عرشیان گلی از باغستان خدا هدیۀ فرشیان کردند. و هنوز فرشیان عطر آن گل را در مشام خود دارند و هر جا که آفتاب بر آن بتابد و باران بر آن ببارد، عطر آن گل را فرایاد می آورند. انتظار، خیرگی چشمهای زمینیان است؛ شاید به آن روزنه ای که عرش گشوده است. چشم دوختن به آن خورشید است که از روزنه در تابش است و انوار بهشتی بر زمین می افشاند، اما... اما انسان آنچه را که باید، از عرش ستانده است. که انسان خواستنی ترین گلهای بهشتی را با عمیق ترین نیاز دلش چیده است و زمین بارها و بارها در گلبارانی بهشت و بهشتیان مطهر شده است.
و چنین است که خورشید زمین، در زمین می خرامد و هوای زمین را، ذرات زمین را، منور می کند. و زمینیان، شگفتا که سالهای دیر و دور را در این نورانی ترین لحظه های رب العرش زیسته اند و باز چشم به آسمان دارند.
اما... اما آسمان بار امانتهای خود را بر دوش احسن الخالقین نهاده است و سبک شده است؛ آنسان سبک که پرنده در پروازش.
همه تقدیس خداوندی بر خاک نازل شده است. پیامبران همه از عرش بر زمین گام نهاده اند.
مشتی خاک را مگر خدا برنگرفت و بر وی ندمید؟ بردمید تا خاک، انسان شد. و مگر مشتی خاک و گل انسان را نگذاشتند که سالهای سال، در انتظار در تابش خورشید بماند؟ ... بماند... بماند...
پیچیده در شولای نور بر ستیغ زمان ایستاده ای و زمین، با حسرت و تلهف در مدار همواره اش انتظار طولانی خود را هر روز دوره می کند. زمین بی تاب می چرخد و در سرسام چرخش بی نهایت، مچاله می شود. رشتۀ رگهایش در جاذبه ای لایتناهی درهم فشرده می شود؛ زمین در انتظار فرج نفس نفس می زند.
ایستاده ای در اوج آرزوهای زمینیان.
هر بامداد، زمینیان از رویای تو سر بر می دارند و انگشتها بر پیشانی فشرده، از درهای نیمه باز خانه های خاموش و منتظر در کوچه ها و خیابانها سرک می کشند و نام آسمانی تو را زمزمه می کنند.
هر صبح، زنان نور، سرشت غبار روزان پلاسیده را از مسیر گامهای تو می زدایند.
هر صبح، مردان روشن بین از خانه های سپیده دمان به سوی مسیر تو در می گشایند؛ به سوی معبری که از انتهای هرچه غربت آغاز می شود.
چشم در راهانت، لوای لایح حق بر دوش، به پیشواز تو می شتابند و تو ای عدالت گستر آخرین! که عبای یاس بودی حضرت محمد(ص) را بر دوش داری، کی می رسی ز راه و گرد غربت ما را به تبسمی شیرین، از دیدگان ما می زدایی؟ تبسمی که عطر همۀ گلهای محمدی را در خود نهفته دارد؛ تبسمی که پایان تسلط مستکبران خواهد بود.
و ما کی می رسد که نگاهمان را جلا بدهیم در آبگینه سان رد پای تو؟
و این بشارت را، از رسول گرامی اسلامی(ص) فرایاد داریم: «اگر از دنیا یک روز باقی مانده باشد خداوند آن را طولانی می کند تا مردی از امت من و اهل بیت من را برانگیزاند که اسم او اسم من است و زمین را که پر از ظلم و جور بوده است از قسط و عدل پر می گرداند.»
ای کاش... ای کاش، در جمعه ای که دیده در دیدۀ خورشید در حال غروب غمگین نشسته ایم ناگه طلوع کنی... ناگه طلوع کنی.
از دستهایت اعتماد عدالت! دیدگاه منتظر بر لبان مبارک توست که عدالتخواهی افشاند در زمین.
دیگر، زمین را پایاب این ستمها نیست؛ وارثان زمین در جستجوی مهر تواند تا از نکال دیرسال باز دهند: «اکفیانی فانکما کافیان وانصرانی فانکما ناصران.» اینک، سر تسلیم بر ولایت نایب تو نهاده ایم و جهان را به پذیرۀ فرخنده گامهایت می آوریم. ای آخرین حجت حق! طلوع لوای خون نشانت را منتظریم و انتظار فرج جز ستیهیدن با ستم نیست.
ای حجت خدا! ما را دریاب!
«الغوث، الغوث، الغوث؛ ادرکنی، ادرکنی، ادرکنی؛ الساعه، الساعه، الساعه».
دلم شکستی و جانم هنوز چشم به راهت شبی سیاهم و در آرزوی طعت ماهت
در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست اگر قبول تو افتد فدا چشم سیاهت
ز گرد راه برون آ که پیر دست به دیوار به اشک و آه یتیمان دویده بر سر راهت
بیا که این رمد چشم عاشقان تو ای شاه نمی رمد مگر از توتیای گرد سپاهت
بیا که جز تو سزاوار این کلاه و کمر نیست تویی که سوده کمربند کهکشان به کلاهت
جمال چون تو به چشم و نگاه پاک توان دید به روی چون منی الحق دریغ چشم و نگهت
در انتظار تو می میرم و در این دم آخر دلم خوشست که دیدم به خواب گاه به گاهت
اگر به باغ تو گل بردمید و من به دل خاک اجازتی که سری برکنم به جای گیاهت
تنور سینۀ ما را ای آسمان به حذر باش که روی ماه سیه می کند به دودۀ آهت
کنون که می دمد از مغرب آفتاب نیابت چه کوههای سلاطین که می شود پر کاهت
تویی که پشت و پناه جهادیان خدایی که سر جهاد تویی و خداست پشت و پناهت
خدا و بال جوانی نهد به گردن پیری تو شهریار خمیدی به زیر با گناهت
(شهریار)