چنان ز مقدم نوروز شد طراوت عام / که سبز گشت هم از آن تیغ چوب نیام
اگر ز عالم بالا نوید رحمت نیست / به خاک این همه باران چه می برد پیغام
بساط سبزه در و دشت را تمام گرفت / زمین تمام زبان شد به شکر نعمت عام
گام بر خاک نهادن و زنده بودن خاک را احساس کردن، دست در خاک فرو بردن، چونان که به شستشویی گوارا، روح را به زلالی بهار سپردن و دیگر شدن، حال دیگر یافتن، از نگاه دیگر نگریستن، به بصیرت رسیدن و چشم بازکردن به جهانی که دیگر می شود، به جهانی که درگذر دیرینه روزان و شبان پیرسال، ناگهان جوان می شود، جوانه می زند، با شوقی کودکانه، به جوانه هایش می نگرد، دست بر جوانه هایش می کشد، خود را به ناگهان تازه می یابد. حس خوی تازه، حس حالی تازه، حال احسن، حالی شگفت، حالی تازه تر از همواره هایی که بهار با خود به ارمغان می آورد، حالی که انگار برای اولین بار در او دمیده می شود.
زمین، زمین مهربان که در تازه ترین و شگفت ترین تحول خود، ناگهان سینه می گشاید، مادروار؛ و بهار با تازه ترین و شگفت ترین جلوه خود به تجلیل زمین می آید، با نگاهی سبز، با دستهایی سبز، با سبزترین تکراری که به صبوری با خود می آورد از سرانگشتانش طراوت سلسبیل می تراود و از شانه هایش عطر طوبی می چکد.
و بهار اینگونه از راه می رسد: با لبی و صدهزاران خنده، با توشه ای از ضربانهای باغ بهشت برای قلب منقلب خاک.
نگاه کنید، حالاست که بهار از راه برسد، حالاست که برسد و مژدگانی بخواهد، دستهایتان را بگشایید اگر که می خواهید سهمی از طبیعت بردارید، مشت روحتان را باز کنید. بگذارید بهار در عمق روحتان جوانه بزند. بگذارید روحتان در انقلاب بی تاب زمین در قالب بهار متجلی شود. روحتان را به صافی بهار بسپارید. یک چند، پشت دری سبز بایستید و به تهی درون خود بنگرید. به آن تهی که در روز نخست آفرینش در قالب آدمی بی تابی می کرد. روحتان را به صافی بهار بسپارید و تهی قالب آدمی را حس کنید. آنگاه بگذارید بهار پهنای روح خود را در تهی قالب شما بیفشاند. معطر بشوید، معطر از هزار هزار عطری که از باغ خدا به سوی شما می تراود. روحتان را آزاد بگذارید تا از در سبز بگذرد تا از در سبز بگذرد و به جاودانگی روح بهار متصل شود.
سلام به نخستین روز زمین، سلام به نخستین روز هستی، سلام به نخستین روز آفرینش. روزی که خداوندگار اراده کرد هستی باشد، هست شود، روزی که ازل نامیدندش و به نام انسانش مأنوس کردند. روزی که انسان، اول گامهایش را تجربه کرد، که انسان بودن را احساس کرد. روزی که انسان تا چشم گرداند، خدا را دید، تا به همه چیز رو کرد خدا را دید، تا به همه چیز پشت کرد خدا را دید، روزی که فقط یکی بود؛ و آن یکی فقط خدا بود، نه چیزی بود، نه کسی؛ و خدا خواسته بود انسان باشد. کائنات را گفته بود: «کُن»؛ کهکشانها را گفته بود کُن؛ ملایک ملکوت را گفته بود: «کُن»، زیرا که خواسته بود انسان باشد و این گونه، بهار آفرینش دمیده بود. اولین بهار از پس شعاع اولین آفتاب پنجه بر گونه منتظر انسان سوده بود؛ و همه اینها آنقدر ترد و تازه بود که فرشتگان، بال افشان، دلشان داشت لک می زد برای لحظه ای آدم بودن،.... و بهار آفرینش خداوندی را احساس کردن و در سبزه زار اُنس انسان و خدا گامهای شبنم خیز برداشتن،.... که خدا خواسته بود انسان این گونه باشد: مأنوس به بهار. خدا خواسته بود که انسان بهارینه ترین آفریده اش باشد. آفریده محبتش و شاید عشق درست همان لحظه از ذات خدا در ذات آدمی چکیده بود و چون سرخ گلی بر سینه روح آدمی نشسته بود.
بهار..... بهار.... در هر کجا که خواسته باشی احساسش کنی، حس عرش و ملکوت در رگهایت می دود و آن خاطره ازلی در جانت بیدار می شود. آن یادواره عزیز که روز اول بود، فقط یکی بود، فقط خدا بود، که خواسته بود انسان باشد....
و چنین شد که حضور بهارانه انسان با ضرباهنگ طبیعت، به نظام اصیل خداوندی پیوست، نظامی که در تکرار شبان و روزان و آمد و گشت فصلها به تکامل ذرات عالم منتهی می شود. نظامی که در عبور از مسیر زمین، انسان خاکی را شوق افلاکی شدن در جان می افکند و شعله عرش، در نگاهش مشتعل می کند. او را از حضور به عبور سوق می دهد. تابع فصلهای زمینی روحش را مبتلای تحول می کند. و در گذر از خزانها و زمستانها، بهار چون حسی اصیل و ازلی در روح آدمی جوانه می زند. دمی درنگ...... جهان به تماشای کش و قوس جوانه روح در غلاف جان آدمی می آید. عید می رسد، ضربان هستی شدت می گیرد، همه چیز به ناگهان تپیدن می آغازد. انسان در آمدن چنین تحولی، چه تدبیری اندیشیده است؟ در برابر او که مدبر لیل و نهار است؟!
وقتی هستی دست می گشاید، انسان چه دارد که از گریبان حضورش به درآرد و تقدیم کند؟ وقتی زمین به بهار می رسد، انسان از کدام سمت به ملکوت متصل می شود؟ کجا می ایستد تا کائنات، شولای سبزینه پود رسالت بر دوش او بیفکند؟ در کدام نقطه وجودش خدا انگشت اشارت می نهد و خاک پایان می کارد؟
بهار از کدام گوشه خلقت به تبرک همیشه بهار جان آدمی می آید؟ و این سال، که کوله بار بهار بر دوش، از راه می رسد آیا، نقطه آغازی است در درک عمیق انسان از نظامی که او را و تمام هستی را به سوی ابدیت مطلق رحمانیت سوق می دهد؟ آیا انسان توان درک موقعیت خود را دارد؟ می داند که در کجاست و چرا؟
ساقیا آمدن عید مبارک بادت
وان مواعید که کردی مرود از یادت
در شگفتم که در این مدت ایام فراق
برگرفتی ز حریفان دل و دل می دادت
برسان بندگی دختر رز گو به درآی
که دم و همت ما کرد ز بند آزادت
شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست
جای غم باد مرآن دل که نخواهد شادت
شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت
چشم بد دور کزان تفرقه ات باز آورد
طالع نامور و دولت مادرزادت
حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح
ورنه توفان حوادث ببرد بنیادت