به میمنت شکستن شب زمستان
خورشیدی از پی خورشیدی....... و زمین به روشنایی جاودانه می رسد. از سر انگشتان آدمیان بهار می تراود. وقتی فجر در آبی افق جوانه زد. اینک همه پروانه های عاشق به این سوی می آیند؛ به این سوی زمین که هزاران هزار لاله از خاک گوهرین آن سربرآورده است.
نگاه مردمان در طلوع فجر، شکوفه می کند. آفتاب ابدی –آن جا آسمانی –یخ قلب ها را آب می کند. همه چیز عطر و بوی بهار می دهد.........
فرزندان حماسه، هر صبح پنجره به سوی خورشیدی می گشایند که از هر سوی شهر بهشتی شان می تابد. او –روح سبز ملکوت –آمده است و تا ابد چونان قلبی خواهد تپید و به طنین تپش قلب اوست که چلچله های بهار آور می آیند و بر شانه مردمان آشیانه می کنند.
و اینک سپیده برای همیشه دمیده و آن روز ابدی فرا رسیده است. روزی روزگاری که در آن برای همه مردمان –همه مستضعفان –حنجره ای برای فریاد، پنجره ای برای دیدن و دستی برای فشردن هست؛ و هم احساس پیروزی در لحظه های اهورایی اش و شهری را که کوچه هایش ازدحامگاه هماره شهروندان روشنایی است چه نیازی به چراغانی....؟ که شعله نگاه مردمان کافی است برای انعکاس شکوه فجر فتح ...... مادران عکس فرزندان بر سینه می فشردند و می آیند. پدران –هرچند خمیده قامت –امام صاعقه در مشت می آیند. کودکان گلاب افشان می رسند. و طلایه داران این همه ؛ مردی آیینه وار –ای بهار ابدی! از کدام باغ ها گذشته ای که دامنت اینسان به شمیم گل های ملکوت معطر است؟
ای بهار هماره! از کدام سمت آفرینش آمده ای که از حضورت طراوت ملکوت می تراود؟ ای بهار!.....ای بهار! ذره ذره می بوییمت، جرعه جرعه می نوشیمت، که عطش رویش داریم و حسرت شکفتن. آمده ای که بمانی، که نگاه ها دامن گسترده اند و تو را به سوی خود می خوانند، که هلهله جوانان به سوی تو جاری می شود. ای فجر جاودانه و ای فتح جاودانه ما هنوز در هوای تو نفس می کشیم. خاطره تو در ما حضوری همیشگی است. ما همان مردمانیم : سپیده یوشان شعله نیوش. ما همان مردمانیم؛ شانه هامان آشیانه چلچله های پیروزی است و سینه هامان –سینه های سوخته مان –گشوده به استقبال مهر.
ما سجاده بر روی امواج گشوده ایم. هی های موج های بلند از تبار دریایی مان در ما به میراث مانده است. و خورشیدی لحظه ای از نگاه ماست. ما در برابر ظلمت مشت بسته ایم و در برابر عشق و ملکوت مشت گشوده ای از ایثار و استغاثه...........خورشیدی از پی خورشیدی...... و زمین و زمان به روشنایی جاودانه می رسد.
بیست و دوم بهمن ماه نقطه عطفی در مبارزات ملت مسلمان و بزرگوار ایران است. در این روز سرد رهایی ملتی دیندار و سرافراز در تمامی عرصه های حیات جاری شد و شب آنان را به روشنی و فلاح پیوند زد. به تبریک و شکرانه درآمدن این روز سرنوشت ساز، غزلی از حضرت مولانا را شیرینی این گفتار قرار می دهیم:
المّنه لله که ز پیکار رهیدیم
زین وادی خم در خم پر خار رهیدیم
زین جای پر از وهم کژ اندیشه گذشتیم
زین چرخ پر از مکر جگرخوار رهیدیم
دکان حریصان به دغل رخت همه برد
دکان بشکستیم و ار آن کار رهیدیم
در سایه آن گلشن اقبال بخفتیم
وز غرقه آن قلزم زخّار رهیدیم
بی اسب همه فارس و بی می همه مستیم
از ساغر و از منت خمّار رهیدیم
ما توبه شکستیم و ببستیم دوصدبار
دیدیم ره توبه، به یکبار رهیدیم
زان عیسی عشاق وز افسوس مسیحش
از علت و قاروره و بیمار رهیدیم
چون شاهد مشهود بیاراست جهان را
از شاهد و از برده بلغار رهیدیم
در عشق ز سه روزه و از چله گذشتیم
مذکور چو پیش آمد از اذکار رهیدیم
خاموش! کزین کان و ازین گنج الهی
از مکسبه و کیسه و بازار رهیدیم
هین، ختم برین کن که چو خورشید برآمد
از حارس و از دزد و شب تار رهیدیم