نه! آنها ستیزه جو نبودند. آنها مدافعان فضیلت های بزرگ بودند. در آن غروب خاکستری کنار کرخه و درون قبرهای موقت، داوطلبان خسته از آسودگیهای مورچهوار خود را زنده به گور عشق میکردند.
آنها سایه هایی بودند در سجده؛ سایه نه، شعله هایی در نیایش.
کمی جلوتر از پل کرخه، اردوگاه بود. اردوگاه نه، میکدهای پر از مجنون، که وقتی در غروبهای خاکستری، آسمان بوی لیلا میداد، آنها اغوا میشدند؛ هوا بر شان می داشت و میرفتند کنار کرخه برای گریههای پنهانی.
این اندوه دم غروب، حرارتهای خفته را برافروخته می کرد.
بعد شب میرسید. ماه نقرههایش را به آب می بخشید. هزار پولک زرین، هزار مجنون، هزار شعلۀ درسجده و هزار نوای حزین فراق از سازهای جاری کرخه و شبهایی که سرشار شهود بود.
حتماً هر که بیشتر در خود کشف میکرده بیشتر می سوخت و شعله های بلنده آنها بودند. چه شبی. چه هوایی. هوس تند گذشتن از پل و رسیدن به هوای طربناک حرم. آن سمتی که پر از روشنی مهتاب است.
در این شوق شورانگیز دیدن و رسیدن، دیگر نگو عقل. بگو همه دل. دیگر علاقه هرگز، فقط عشق.
در آن شب سرشار ناز و نیاز، هزار عاشق فارغ، هزار پیاله از دست هزار فرشته نوشیدند تا لیلای آسمانها در یک شب پرنور همه را ربود و برد.
صبح که آمد و زمین روشن شد، دو گوشهای از کرانۀ متبرک این رود غریب، هزار جسم فارغ شده از آسودگیهای حقیر، در آب می رقصیدند. کرخۀ کور با هزار پولک زرین، شده بود کرخۀ نور.
***
تسبیح پاره شد. دانه های ایام ریختند. بساط سفرۀ عیش برچیده شد. خاطره ها در ذهن تاریخ نشستند برای ایامی دیگر با تجربههای دیگر.
حالا هر سال، شهریور ماه و مهر ماهی دارد. هفته ای که به آن هفتۀ دفاع مقدس می گویند. تشکیل شده از چند حرف، اما به وسعت امانتداری شرافتمندانۀ انسان. هفته ای برای یادمان اهدای خونهای بی دریغ و بی تکلف. یادآور شکوه فواره های سرخ. سرخ تر از گل رز. هفته ای برای فرار از محنت های دم کرده.
دمی دلدادگی در حیات خلوت خاطرات خرسندی. خاطرات کهه نه. خاطراتی شبیه خون شهید. همان خونهایی که در ماسه های داغ فرو رفتند، اما خشک و فراموش هیچگاه. ایام گریخته ای که بازگویی هر روزه آن همیشه لازم است. برای حسابگران سنگریزه های جویهای متعفن نه. برای ظاهرنماهای فضیلت فروش نه. برای پسخوراک قلم های بیکار و قلم هایی که نهانخانۀ خود را پر از آرزوهای تیلهای و شکننده کردهاند نه. فقط برای آنهایی که همیشه منتظر مقدس ترین فرصت های پر خطر هستند. آدمهایی که ذخیرۀ روزهای خطرخیز خدا هستند. آنهایی که می داند اهمیت اسم کوچه ها، فقط برای نوشتن روی پاکت نامه نیست. این اسم ها، انگشت اشارۀ تاریخی برای اکنونیها و بعدیها است. وگرنه تابلوهای غبار گرفته چه اهمیتی دارند، وقتی فقط برای نوشتن روی نامه با شند. شستن آنها فقط پاکیزگی صورت شهر است یا آب که فقط برای شستن بشقاب نیست. مردهها را هم با آب می شویند. مهم این است که آنها فهمیدند چگونه خود را بشویند و به ملکوتهای آبی آسمان بدون ابر دست یابند. نام آنها بر پیشانی کوچه های شسته و نشسته هرگز کهنه و از یاد رفتنی نیست. اما چه کسی یاد آنها و درخواست داوطلبانۀ آنها را برای روبوسی با فرشتۀ محبوب مرگ فراموش خواهد کرد؟ چه کسی توان شستن ردپای آنان را در راههای علامت گذاری شده دارد؟
حالا هر روز آنها بر سر کوچه ها می نشینند و ما را میپایند. به قول سهراب سپهری «چشم ها را باید شست» اگر چشم ها را درحوض کرامت بشویی، آنها را می بینی بر سر کوچه ها و خیابان ها که با چشمانی پر از تمنا و نگرانی ما را می پایند. می دانی نگران چرا؟ نگران هدر رفتن ما. هدر رفتن ارزشهایی که خون بهایش جان هزاران هزار مشتاق ناشکیبا بود.
استقلال، حریّت و پایداری انقلاب اسلامی از سرخی خون آنان است. یادشان همیشه با ما و راهشان روشن.