ستارگان سرمست، هزار هزار، از غرفه های نور به سوی حرا صف می کشیدند. جبرئیل، در درخشانترین کسوت توحیدی، «محمد»(ص) را می نگریست که سر بر خاک نهاده بود به سجده ای ناب و دلش در تب و تاب. محمد(ص) چقدر تنها بود.
دمی پای از حرا بیرون نهاد. ستارگان انگار، همه بناگاه، از نگاهش جاری شدند. نگاه محمد(ص) در امتداد کوه و دشت شعله کشید. سینۀ مبارکش از شوقی پنهان لبریز شد. دست بر سنگها سایید، چونان که بخواهد نبض کوه را بگیرد. اندیشید: امشب صخره های این چکاد، که آشنایان دیرسال او بودند، در لحظه ای هنوز نیامده خواهند گداخت. به آسمان می نگریست، به شعله باری ستارگان؛ و کهکشان مذاب چه سان در غلیان بود! دیگر بار به غار بازگشت. در آن خلوت باشکوه سر بر خاک نهاد و احساسی ناب در تمام مساماتش جاری شد؛ شعور نور در عروقش دویدن گرفت؛ شعله وری اندامهایش را خیره در حضوری بی نهایت مأنوس نگریست؛ چیزی در تجلی بود، چیزی که هنوز نامی نداشت. نمی خواست سر از سجده بردارد. همچنان پیشانی بر خاک می فشرد و سبک می شد. انگار نسیم در هر اهتزاز خود لایه لایه از پیکر منورش بر می کَند و در کائنات بر می افشاند. جبرئیل پوشیده در بهشتینه جامه ای عتیق، محمد(ص) را، در خلسۀ حضور مستحیل کرد. محمد(ص) بناگاه لرزد. احساس کرد تمامی کائنات اینک دست بر شانه اش نهاده اند و به نام صدایش می کنند. نمی دانست این صدا... این صدای بی نهایت متبلور را از کدامین غرفۀ کهکشان می شنود. سر از خاک برداشت و پیچیده در زمردین هالۀ جبرئیل با لایتناهی عرش آمیخته بود.
محمد(ص) از فراز شانۀ جبرئیل دمی در آسمان خیره شد. ستارگان به شتاب فرو می باریدند تا پولک وار بر بهشتینه جامۀ محمد(ص) بنشینند، صدای جبرئیل ترنم هزار هزار قطرۀ باران لطافت هزار هزار گلبرگ یاس را در فضای کوچک حرا می افشاند که: اقرا؛ چه سان می توانست آنچه را بر لوح سینه اش داشت بخواند؟
اقرأ باسم ربک الذی خلق...
و محمد(ص) در حالی که لب بر لب می سود و به آهنگ ندای فرشتۀ حق مترنم بود، در جامۀ رسالت بر فراز زمین و زمان متلألی شد. اندکی بعد، پیامبر الهی در خانه بود. مستور در هاله ای از اشراق. دیدگان شیفته اش، گویی دیگر به آنچه زمینی بود، نمی خواستند بنگرند. می خواست بی تابی و شوقش را در پشمینه ای بپیچد، که صدای آسمانی در خانه سَیَلان یافت:
یا ایهاالمدثر قم فانذر
از چه نشسته ای، ای آخرین رسول متلألی عرش!
رسول الله(ص) به نماز ایستاد و بدینسان رسالت پیامبر اسلام آغاز شد و ذات احدیث انسان را شایستۀ شعور نور گردانید.
اینک در اهتزاز پرچم سرمدی اسلامی، دلهایمان متبلور و حضورمان متبرک می شود و جهان آشفته، ره به سوی دارالسلام اسلام دارد.
چشم خود بین جهان دارد خدابین می شود توتیای چشم دل کردند خاک پای تو
ای رسول ازلی و ابدی، که خضر، حیات نوش یک تبسم توست! ای خاتم هستی که حضورت، نگین دردانۀ آفرینش است! دستان نارسای دعاهای ما را از فرش برگیر و گوهرینۀ اجابتهای الهی را از دامن عرش بر ما بباران!
اینک، ضمیرهای روشن با تمسک به حبل متین الهی، هروله کنان از بیراهه ها –که جز وساوس خناس نیست –روی به سوی برترین آیین خدا دارند.
ای طلوع آیت والشمس در سیمای تو سورۀ والطور وصف سینۀ سینای تو