به مناسبت کوچ ابدی شاعر بلندپایه، امیرهوشنگ ابتهاج
شهریار و سایه
دکترعلى اصغر شعردوست
سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱
با وفات سایه، کوهى از شعر و موسیقى فرو ریخت، با اینکه بیش از نود سال زندگى کرده بود، اما تصور مى کردیم او همیشه خواهد بود. با آنکه هنوز کارهایی داشت که به اتمام نرسانده بود. و از جملۀ آنها قولى که به استاد شهریار داده بود و آنهم تهیه گزیده اى یک جلدى از سروده هاى استاد شهریار.
پیش از برگزارى مراسم بین المللى بزرگداشت یکصدمین سال تولد استاد شهریار که با مسؤولیت اینجانب برگزار می شد، با جمعى از دوستان به خانه اش رفتیم. در بین صحبت هاى شیرینش که بخش عمده آن به خاطراتش از استاد شهریار اختصاص داشت، یادآورى کردم که:«جناب ابتهاج، شما که علاقه مند بودى زبان ترکى یاد بگیرى، براى اینکه «حیدر بابایه سلام» را به زبان اصلى بخوانى، آنگونه که از استاد شهریار شنیده ام، تنظیم گزیده اى از سروده هاى شهریار را به استاد قول داده اى…». ابتهاج لحظه اى تأمل کرد و گفت:« درست است. نمى دانم چطور شد که این قول را دادم، اما هرچه باشد، قول داده ام. اما بار سنگینى است بر دوشم…امیدوارم بتوانم انجام بدهم… بخش هایى را انتخاب کرده ام، ولى هنوز کار دارد. امیدوارم تا زنده هستم، موفق به انجام أن شوم…».
در مورد زندگى رازآلود سایه، سخنان فراوانى گفته و نوشته شده است. قدر مسلّم اینکه سایه یکى از چند شاعر بزرگ و محبوب روزگار ما بود. موسیقى را در حد عالى مى شناخت و همین تبحر کم نظیرش در شعر و موسیقى، باعث شد که در سال ۱۳۵۱ سرپرستی برنامه گلهای رادیو را با اصرار برعهده اش گذاشتند و پس از دو سال فعالیت و ارتقاء سطح موسیقایی رادیو و به گفته مصطلح اهالى موسیقى، پاکسازى موسیقى رادیو از اهالی موسیقى کاباره اى و موسیقى فیلمفارسى، رئیس شورای شعر و موسیقی میشود. نکته های گفتنی در موضوع زندگی سایه زیاد است، اما چون بناى این یادداشت بر روابط بین استاد شهریار و استاد سایه است، فقط در این چارچوب، نکاتى را عرضه مى دارم.
سایه در سال ۱۳۶۲ به ظن توده اى بودن، همراه بسیاری از اعضای حزب توده دستگیر شد. پس از مدتی کوتاه، عده اى از آنان آزاد شدند، اما سایه کماکان در بازداشت باقی ماند. در خاطرات زندانش که من از خودشان شنیدم مى گفت:«روزى از بلندگوى زندان سرود سپیده را که شجریان از شعر من خوانده بود، پخش مى کرد: ایران ای سرای امید، بر بامت سپیده دمید بنگر کزین ره پر خون،خورشیدی خجسته رسید اگرچه دلها پر خون است، شکوه شادی افزون است سپیدۀ ما گلگون است، که دست دشمن در خون است ای ایــران! غمــت مــرســـاد جـاویـــدان شـکــوه تـو بـاد راه ما، راه حق، راه بهروزی سـت اتحاد اتحاد رمز پیروزی ست…. مأمور زندان به من که در صف دریافت غذا ایستاده بودم، به طعنه گفت:«اگر راست میگى و شاعرى، از اینگونه شعرها بگو، که من گفتم اتفاقاً این شعر را من گفته ام. مأمور موصوف پوزخندى زد و با نگاه عاقل اندر سفیه به من نگریست و باورش نشد.»
از وقتى خبر زندانى شدن سایه به شهریار رسیده بود، استاد مدام مى گریست. چند نفر پیشقدم شدند و از استاد خواستند که نامه اى به آیت الله خامنهای رییس جمهور وقت بنویسد. استاد شهریار نامه اى خطاب به ایشان و براى آزادی سایه نوشتند. در فرازى از نامه اینچنین نوشته بودند:«وقتی سایه را زندانی کردند، فرشتهها بر عرش الهی گریه کردند.» این نامه و احترام و علاقه اى که آیت الله خامنهای رهبر معظم انقلاب برای مناعت طبع، شخصیت و شعر شهریار داشتند، موجب شد که سایه از زندان آزاد شود. و به قول خودش بى هیچ مقدمه و محاکمه اى، ناگهان به ایشان بگویند که بیا برو، آزاد هستى! سابقه آشنایی سایه با استاد شهریار به اواخر دهه ۲۰ برمی گردد. این آشنایی روز به روز به رفاقتی عمیق می انجامد تا بدانجا که ابتهاج سالها هر روز ساعت دو و نیم بعد از ظهر به خانه شهریار میرفت و تا پاسی از شب در کنار او بود. خوشبختانه شرح این آشنایی و تاثیری که استاد شهریار بر سایه گذاشت، از زبان سایه و به صورتی مبسوط در کتابی که به همت میلاد عظیمی و عاطفه طیه تألیف و از سوی انتشارات سخن منتشر شده، آمده است.
در اینجا من بخشی از کتاب «پیر پرنیان اندیش» را که سایه از شهریار می گوید، نقل می کنم:
یکی از محبوب ترین شعرهای شهریار در نظر سایه، «ای وای مادرم» است. بارها بخشهایی از آن را خوانده و بارها بغضش ترکیده است. عاطفه زلال، زبان ساده و صمیمی این شعر مشهور را بارها ستوده است: «وقتی میرفتم خونه شهریار، معمولاً در رو«خانوم»، مادر شهریار باز میکرد. خانوم، مادر شهریار، پیرزن خیلی خوب، نجیب، مهربان و سادهای بود. این اواخر دیگه از من رو نمیگرفت…
فارسی هم صحبت نمیکرد. فقط ترکی حرف میزد. شاید چند کلمه فارسی ازش شنیدم. پسرشو هم شهریار صدا میزد. مثل زن من که به من میگه سایه!…
اوایل که میرفتم خونه شهریار، خودشو از پشت در کنار میکشید که من نبینمش، چون چادر سرش نبود. یه جور خودشو کنار میکشید که مثلاً من که نامحرم بودم، نبینمش. بعداً دیگه نه …
در رو باز میکرد و یه جور سلامعلیکی میکرد. خب منم سر به زیر بودم …
به هر حال رو نمیگرفت و دیگه خودی شده بودم براش. من کم می دیدمش …معمولاً در خونه رو خانوم، مادر شهریار باز میکرد.
«ای وای مادرم» رو تو روزنامه خوندم. رشت بودم اون زمان. با خودم گفتم: وای خانوم، مادر شهریار مرد. شعر رو که خوندم، تو خیابون زار زار زدم به گریه.» چند بندی از شعر را با بغض و اشک میخواند:
«… او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگـی ما همـهجـا وول مـیخـورد
هر کنج خانه صحنهای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر کار خویش بود
بیچاره مادرم
سایه می گوید:«خیلی آدم مهربانی بود شهریار … خیلی مهربان بود … عجیب و غریب بود مهربانی اش. انگار به همه عالم و آدم وصل بود. شاید من هم این بستگی عاطفی رو که با جهان و انسان دارم، تا حدودی مدیون شهریار باشم. البته در کنار تاثیری که مادرم با اون خدای «دوست»مانندش بر من داشت ….»
سایه و شهریار، چند سروده مستقیم برای همدیگر دارند و البته در بعضی سروده ها هم اثر متقابل هر دو شاعر در سروده ها از مضامین آنها آشکار می شود. در زمان کسالت استاد شهریار و پس از درگذشت «نیما یوشیج»، سایه به دیدن او می رود و غزل معروف «شهریارا تو بمان» را برای شهریار می سراید:
با منِ بیکسِ تنها شده، یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه، خدا را تو بمان
منِ بیبرگِ خزاندیده، دگر رفتنیام
تو همه بار و بری، تازه بهارا تو بمان
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش بخون شسته، نگارا تو بمان
زین بیابان گذری نیست سواران را لیک
دل ما خوش بفریبیست، غبارا تو بمان
هر دم از حلقۀ عشّاق، پریشانی رفت
به سر زلف بتان سلسله دارا تو بمان
شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدرا، یارا، اندوه گسارا … تو بمان
«سایه»در پای تو چون موج دمی زار گریست
که سرِ سبز تو خوش باد، کنارا تو بمان
استاد شهریار، پاسخ غزل او را در غزلی عاطفی می سراید که ابیاتی از آن را نقل می کنم:
سایه جان، رفتنی استیم، بمانیم که چه؟
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه؟
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه؟
خود رسیدیم به جان، نعش عزیزی هر روز
دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه؟
آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز
بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه؟
ما طلسمی که قضا بسته، ندانیم شکست
کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه؟
مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار
این قدر پای تعلل بکشانیم که چه؟
«شهریارا»، دگران فاتحه از ما خوانند
ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه؟
از هوشنگ ابتهاج(ه.ا.سایه) چند مجموعه شعر چاپ شده است که عبارتند از: «سراب»، «سیاهمشق»، «تا صبح شب یلدا»، «یادگار خون سرو» و «تاسیان». و البته به قول خودش شعر چاپ نشده هم در حد معتنابه دارد. این یادداشت را با سروده ای دل انگیز از سایه به پایان می برم و بر خانواده سایه درود می فرستم که علیرغم همه تضییقات و تهدیدها تصمیم گرفتند پیکر سایه جایی به خاک سپرده شود که در آنجا پای بر عرصه وجود نهاده بود؛ شهر زیبای رشت.
شبم از بی ستارگی،شب گورر
در دلم پرتو ستارة دورر
آذرخشم گهی نشانه گرفت
گه تگرگم به تازیانه گرفت
بر سرم آشیانه بست کلاغ
آسمان تیره گشت چون پر زاغ
مرغ شب خوان که با دلم می خوان
ررفت و این آشیانه خالی ماندرآهوان گم شدند در شب دشترآه از آن رفتگان بی برگشت …! آه از آن رفتگان بیبرگشت. شعری که سایه آن را سرود و حالا خود به خیل رفتگان پیوسته است. یادش همسال شعر باد.
- - - -
برای مطالعه مستقیم این یادداشت در وبسایت روزنامه اطلاعات میتوانید از این لینک استفاده کنید.