عاشورا! فصل خونباران عشق است، روز ميعاد با زندگى، كه شيعه حيات خويش را وامدار اوست. ما به ياد محرم و عاشورا و سيدالشهدا و يارانش، رنگ بى رنگى و حيات جاودانه به حيات تشيع زدهايم زيرا كه امام و مقتداى ما، حضرت سيدالشهدا، مرگ را قربانى زندگى كرد تا حيات، جلا و طراوت و روشنى پيدا کند. حسين(ع) واسطة العقدزمان است. حيات ما با زمانى كه او بود، پيوند خورده است! زيرا كه درگذار ازگريوههاى دشوار، حسين(ع) سراج منيرى هست كه روشنى از او آغاز ميشود. چرا كه در تاريكترين شب روزگاران، هفتاد و دو ستاره را برگستره نيلى آسمان نشاند، كه تا قيام قيامت بمانند و پرتوافشانى كنند.يا حسين(ع) اى زمان ازلى! براى تو پايانى نيست. تو چشم مراقب زمانى. زمان و زندگى ما از آن روز آغاز شد كه تو قدم به آستانه هستى نهادى واز آن روز ما زمان و مكان را با تو معنا و بودن خويش را با تو تفسير ميكنيم. «كليوم عاشورا وكل شهر محرم وكل ارض كربلا» عاشورا! تو عرصه رويارويى همه خوبىها و فضيلتها با همه بدىها و پليدىهايى.تو فرصت عروج آدمى از خاك تا افلاك هستى، مگر نه اينكه در سرزمين كربلا بود كه حضرت حربن يزيد رياحى به آنى فاصله خاك تا افلاك را درنورديد و خيمه برگستره عرش زد. تو پاكبازىِ تماميت انسانى. دركربلا و عاشورا همه چيز رنگ شهادت دارد حتى زندگى عاشوراييان پس از آن فاجعه هولناك نيز در شهادت معنا مييابد. تو سنتى هستى كه هزار و چهار صد سال است هر سال زندهتر و توانمندتر ميشود و در پويه تاريخ، هر روز تولدى مجدد مييابد. خيل عاشقان دركوى و برزن، حديث دلدادگى تو را زمزمه ميكنند، هر يك به زبانى وگونه اى همه يك سخن دارند، سخن نامكرر عشق بر زبان پاكبازان، ترجيع بند هميشگى حيات شيعه: حسين، حسين، حسين... ***
از زمانى كه به ياد دارم، محرم بويژه تاسوعا و عاشورا، عجيب و فراموش ناشدنى بود، از شب تاسوعا تا سوم امام كمتر خانه بوديم، خدا بيامرز پدرم، دستم را ميگرفت از هيأتهاى محله شهريار و مسجد حاج شفيع تاشاوا و كوچه باغ و ليل آباد تبريز و حتى بعضى هيئات اسكو و كهنمو و دسته جات بازار و... هنوز مدرسه نميرفتم و معانى بعضى نوحهها و مقتلها را نميدانستم، اما آنها را حفظ كرده بودم، همچنانكه وقتى به كلاس اول ابتدايى ثبت نامم كردند، به اهتمام پدر خدا بيامرزم «گلستان سعدى» را تقريباً حفظ بودم، در مسجد كوچك «دار دلّه زن» از آخوند مكتبى سختگيرى فرا گرفته بودم...
انقلاب اسلامى به ثمر نشست،كار زياد بود، از جمله مسئول راديو تبريز شدم، برنامههاى ويژه محرم، مداح باصفا و مؤثر شهرمان حاج مهدى خادم آذريان كه با لباس ژاندارمرى ميآمد، حاج بيوك آقا آسايش و بعدها زنده ياد ليثى و فخرالذاكرين حاج فيروز و سرودههاى استاد عابد و... اما هميشه از پخش مراثى و نوحههائى كه جزئيات ظلمهايى كه بر ابا عبدالله(ع) و اهلبيتش رفته بود، اجتناب ميكردم، راستش دلم تاب نميآورد، پدرم هم كه بشدت اهل بكاء بود توان شنيدن نداشت،
بعضاً از حال ميرفت، بعداز مشاغل مختلف سفير شدم و به تاجيكستان رفتم، اولين محرم اقامتم مراسم مفصلى گرفتيم، اما نه نمازخانه سفارت گنجايش علاقهمندان را داشت و نه نوحهخوان حرفه اى و روحانى و... داربست و چادر و سخنرانى خودم و بعضاً نوحهخوانى همكارانم در سفارت همچون عليرضا آراسته و... اين مقدمه طولانى براى اين بود كه بگويم تعدادى از همكاران بسيار ناب و خالص از من ميخواستند كه برايشان مقتل بخوانم، چند روز متوالى گزيدههايى از برخى مقاتل را با خود ميبردم، اما دلم تاب نميآورد كه بخوانم، به قدرى سوزناك و دلخراش بودند، در پاسخ همكارانم كه ميپرسيدند چرا نخواندى بهانه ميآوردم، كه وقت نشد، جا تنگ بود و... براى سال بعد مسجد حضرت حجتبنالحسن(عج) ساخته شد، در ماه رمضان حضرت حجتالاسلام والمسلمين محمدى گلپايگانىـ رئيس دفتر مقام معظم رهبرى ـ براى افتتاح آن به دوشنبه آمد و سپس روحانيون زبده، نوحهخوانها از جمله مهدى عراقىزاده خودمان از تبريز و ساير مداحان نامدار و تا بيش از هزارنفر عزادار اعم از ايرانى و تاجيك و افغان و برنامههايي كه بعضاً تا ساعت دو بامداد ادامه مييافت.
تنها در محرم نبود، ماه رمضان، ايام فاطميه(س)، اعياد تولد و وفيات ائمه اطهار، شبهاى جمعه و... از اين يادها كه بگذرم، روز عاشورا بود، بو گون كرب و بلا ويران اولوپدى، حسين اؤز قانينا غلطان اولوپدى بندهائى از مقتل معروف «دمع السجوم فى ترجمة نفس المهموم» تاليف مرحوم شيخ عباس قمى با ترجمه مرحوم آيت الله شعرانى را تقديم ميدارم و اميدوارم مشمول حديث شريف نبوى باشيم كه فرمود: مَنْ ماتْ على حُبِّ آلِ محمد، ماتَ شهيداً *** گردى سياه و تاريك برخاست... آسمان سرخ گرديد و آفتاب بگرفت... چنانكه ستارگان در روز ديده شدند... «... حسين(ع) افتان و خيزان بود: به مشقت برمىخاست و باز ميافتاد... مدتى گذشت. مردم از كشتن حسين(ع) پرهيز ميكردند و هر كدام اين كار را به ديگرى حوالت ميكرد. پس شمر ابن ذى الجوشن بانگ زد:مادرتان به عزاى شما نشيند! اين مرد را چرا منتظر گذاشتيد؟ ازهر سوى بر وى تاختند. زينب دختر على(ع)، از در خيمه بيرون آمد و فرياد زد: كاش آسمان بر زمين ميافتاد! كاش كوهها خرد و پراكنده برهامون ميريخت! بسيارى از رجالهها بر گِرد حسين بودند و زخم بسيار بر تن او ميزدند.حسين(ع) قدح آب خواست. چون نزديك دهان برد، خصين ابن نمير تيرى بر وى افكند كه بر دهانش نشست و آب خون شد.حسين(ع) قدح از دست بگذاشت. سنان ابن انس نخعى بر او حمله كرد و نيزه بر او زد و خولى ابن يزيد به شتاب از اسب فرود آمد كه سرش جدا كند... بر خود لرزيد. شمر گفت: «خدا بازوى تو را سست كند! از چه ميلرزى؟» و خود فرود آمد... هلال ابن نافع گفت: من ايستاده بودم با اصحاب عمر سعد كه مردى فرياد زد: «ايها الامير! مژده كه اينك شمر، حسين را ميكشد.» من ميان دو صف آمدم و جان دادن او را ديدم: به خدا قسم هيچ كشته به خون آغشته را نيكوتر و درخشنده روىتر از وى نديدم... تاب رخسار و زيبايى هيأت او انديشه قتل وى را از ياد من ببرد.شربتى آب ميخواست. شنيدم مردى گفت: «آب نخواهى نوشيد تا به جهنم روى و از آب آنجا بنوشى.» حسين(ع) را شنيدم كه گفت: «من نزد جد خويش روم و از آب «غير آسِن» بنوشم و از آنچه شما با من كرديد بدو شكايت كنم.» همه خشمگين شدند كه گويى خدا در دل آنها رحمت نيافريده بود.من گفتم: «به خدا قسم، ديگر در هيچ كار با شما شريك نشوم» ... شمر سر حسين را جدا كرد و به خولى سپرد.سنان نيزه بر پشت حسين زد كه از سينه بى كينه اش بيرون زد. چون نيزه را بيرون كشيد، روح حسين(ع) به اعلى عليين رسيد.گردى سخت سياه و تاريك برخاست و باد سرخى وزيد كه هيچ چيز پيدا نبود: آسمان سرخ گرديد و آفتاب بگرفت، چنان كه ستارگان در روز ديده شدند. هيچ سنگى را برنداشتند، مگر زير آن خون سرخ تازه بود.... مردم پنداشتند عذاب فرود آمد. كسى در لشگر آمد و فرياد ميزد. او را از فرياد منع كردند. گفت: «چگونه فرياد نزنم و حال آنكه ميبينم رسول خدا را ايستاده، نگاه به زمين ميكند و جنگ شما را مينگرد و ميترسم بر اهل زمين نفرين كند و من با آنها هلاك شوم.» او جبرئيل بود... و آن روز جمعه بود. دهم محرم سال شصت و يك، ما بين نماز ظهر و عصر... و حسين(ع) پنجاه و هشت سال داشت... اسب حسين(ع) كاكل و موى پيشانى در خون آغشته كرده بود و سوى سرا پرده زنان آمد: شتابان و گريان و شيههزنان.دختران پيغمبر بانگ او شنيدند و از سرا پردهها بيرون آمدند. اسب را زبون و بى سوار ديدند و زين را بر آن واژگون. فرياد به گريه و شيون بر آوردند. ام كلثوم دست بر سر نهاد و گفت: «اين حسين(ع) است: در ميدان افتاده، در كربلا سر او از قفا بريده و عمامه و رداى او ربوده...» اين بگفت و بى هوش شد. اسب حسين(ع) دستها بر زمين ميزد و نزديك خيام حرم، سر بر زمين ميكوفت تا بمرد... ...حميد ابن مسلم گفت: به خدا قسم فراموش نميكنم زينب، دختر على(ع) را. دشمن و دوست را بگريانيد چون برادرش را بر خاك افتاده ديد. زارى كرد و به آواز سوزناك گفت: «يا محمد! فرشتگان آسمان بر تو درود فرستند. اين حسين است، به خون آغشته، پيكرش پاره پاره، يا محمد! دخترانت اسير شدند و فرزندانت كشته در اين دشت افتادهاند، و باد صبا گرد و غبار بر پيكرشان ميپراكند.» سكينه پيكر پدرش، حسين(ع) را در آغوش گرفت. جماعتى از اعراب چادر نشين ريختند و او را كشيدند و از پدر جدا كردند. سكينه گفت: چون او را در آغوش گرفتم بى هوش شدم. در آن حال شنيدم ميگفت: چون آب گوارا نوشيديد، يادم كنيد. چون از غريب يا شهيدى شنيديد، بر من بگرييد. ترسان برخاستن و چشمم از گريه آزرده شده بود و لطمه بر روى ميزدم. ناگهانهاتفى گفت: «آسمان و زمين بر او گريستند: - اشك فراوان و خون ـ » فرشتگان بانگ به گريه بلند كردند و گفتند:
«اى پروردگار! اين حسين(ع)، برگزيده تو و پسر دختر پيغمبر توست.» خداى سايه قائم(عج) را به آنها نمود و گفت: «به اين انتقام ميكشم خونِ او را». علياصغر شعردوست